میدونی، حس لعنتیش که میاد نمیشه ننوشت. حسی شبیه همخوابگی و آمیزش با فاحشه ای لهستانی که که گویا پیکرتراشان دنیای باستان همچون الهه ی زیبای رومی اندامش رو تراشیده باشن و در مقابلت عریان شده باشه و تو رو درحالیکه داری مقاومت میکنی به سمت خودش جذب کنه و در آغوش بکشه. انگار به دنیا اومدم برای اینکه دستانم صفحات کیبورد رو همچون کلاویه های پیانویی قدیمی لمس کنه و نوازش بده. نمیشه در برابرش مقاومت کرد.
Continue to Instagram
درود به قلمت
درود به قلمت. از این پس میخونمت.
ممنون رفیق
چه تشبیه جالبی , اصلا نمیشه ننوشت
واقعا نمیشه
حس تخلیه ی روحی بعد نوشتن حتی ... توصیف شدنی نیست ... باید تجربه کرده باشی تا بفهمی .
+ گاد دِمِن (به آهنگ وبلاگت)
گاد دمن
سلام میشه پس به منم کمک کنی!!!!؟؟؟
چرا که نه
سلام.خوشحالم از حضورتون بلاگر ِ محترم...
خواهش
پس نوشتن باید براتون خیلی لذت بخش و شیرین باشه. :)
بسیار
ننوشتن واقعا سخته اما سخت تر از اون اینکه بخواهی بنویسی اما واژه باهات قهر باشه دیوونه میشی وقتی که لبریز از نوشتن هستی اما انگار ممنوعه نوشتن برات
بروزم
آره دقیقا
ارنست همینگی میگه: "وقتی نوشتن بزرگترین گناه و بزرگترین لذت تو شد، تنها مرگ است که میتواند آن را از تو بگیرد ..."
+ البته دور از جونِ شما، خودمو گفتم! :)
درست میگه ماهان